امروز دلو به دریا زدم رفتم و برای خودم کتابی خریدم .
و به کافه ای رفتم که اسمش " اردیبهشت " بود
که هیچ کس در اون نبود و فقط باریستای استاد
به شاگردش یاد میداد که چگونه قهوه درست کند
یا شیر هارا چگونه با شکلات قاطی کند .
هیچ صدایی نمی امد جز اهنگی که در بیرون از کافه میخواند
و صدای قهقه که از بیرون کافه می امد
و مردمی که خوشحال بودند چون در کنار دوستانشان بودند
در حالو هوای کتابم بودم که باریستای جوان گفت اینم سفارشتون !
یه شیک نوتلا سفارش داده بودم چون جلوی منو نوشته بود شیک نوتلا ( ایتالیا )
من هم گفتم چه میشود مگر بگذار امتحانش کنم .
وقتی شیکم تمام شد نگاهی به اطراف انداختم هنوز هم
کسی نبود .
فقط من و باریستای شاگرد و همچنان سکوت .
ان سکوت را دوست داشتم .
از جایم بلند شدم و به کتابخانه کافه نگاهی انداختم
کتاب چندانی نبود اما حس اشنایی به من میداند
و بعد از گشت زدن تو کافه و حساب کردن شیکم .
باریستای جوان با لبخند گفت خوش امدید
و من بهش لبخند زدم و از کافه امدم بیرون
حس خوبی برای من بود
چون تا حال اینطور با خودم خلوت نکرده بودم :) .
__ سوزان =-= .
درباره این سایت